شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 17 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

آخ جون مامانم خونه است!!

به نام خدا نگارش: ٢٤/٢/٩٢ سلام به عشق مامان امروز را مرخصی گرفتم تا تو خونه بمونم و تو دختر یکی یه دونه ام رو ببرم مهد و بعدش هم بیام دنبالت بیارمت ،  همانطور که خودت خواسته بودی / وقتی بهت گفتم خیلی خوشحال شدی صبح که بیدار شدیم لباسهاتو تنت کردم و وسایلتو آماده کردم و بردمت مهد و تحویل مربیای مهربونت دادمت بعد برگشتم خونه و هدیه ای که خریده بودم رو برداشتم و اومدم مهد و یواشکی دادم به مربی تون تا به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و کارهای خوبی انجام دادی بهت جایزه بدن (آخه عشق هدیه ای درست مثل مامانت) بعد که دوباره برگشتم دنبالت دویدی و سرافونی که جایزه گرفته بودی رو نشونم دادی و خیلی ذوق کردی /مربیهات هم وسابلت ر...
24 ارديبهشت 1392

منو ببخش!!!

به نام خدا نگارش: ١٧/٢/٩٢ من برای روزهای زندگی  نقش چشمان تو را بر آسمان  می گذارم جای خورشید زمان  تا دگرگونه شود نقش و نگار این جهان  من برای ظلمت شبهای تار  از رخ پر نور و زیبای تو هم  بهره می گیرم بجای ماه و یك مهتاب ناب  تا كه شب روشن تر از روزم شود  من برای گلسـِتان زندگی  از لبان تو بجای غنچه گلهای سرخ  از دو چشم تو بجای نرگس خمّار یار  می نشانم جایْ جایش را گل نیكو سرشت   سلام به زیباترین و خوشبو ترین گل زندگی من اینروزها اتفاق خاصی نیفتاده و طبق روال هر روز میگذره ... هنوز هم مهدتون براهه و همچنان میری و میای ... دیشب یه ...
18 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

زهرا که از فروغش عالم ضیا گرفته / دین نبی ز فیضش نشو و نما گرفته مریم زمکتب او درس حیا گرفته / جشنی به عرش اعلی بهرش خدا گرفته. . .   مادر ای والاترین رویا ی عشق مادر ای دلوا پس فردای عشق مادر ای غمخوار بی همتا ی من اولین و آخرین معنای عشق روزت مـــــبــــــارک     مادر خوبم  ، روزت مبارک به تو سلام می کنم، تا خانه عروجم با دعای تو بنا شود و دلم در آسمان آبی مهرت رها شود روزت خجسته، لبانت پر ز خنده و دلت شاداب و سرزنده باد     ...
10 ارديبهشت 1392

شاهکار مامانم

به نام خدا نگارش : 7/2/92 سلام عزیزکم این پست رو به درخواست خودت برای آجی رها گذاشتم دوسه روز پیش نازنین دختر همسایه رو آوردی خونه و گفتی مامان ببین منم از این لباسهایی که نازنین دوخته میخوام (چشم و هم چشمی بین تو و نازنین در المپیکه) گفتم چشم دخملم برات میدوزم / خیاطی رو در حد یه بخور و نمیری بلد بودم و خیلی وقت بود طرف چرخ خیاطی نرفته بودم دیدم فرصت خوبیه دستی گرم کنم خلاصه یه پارچه خنک تابستونه از همون رنگ و همون جنس خریدیم و آوردیم خونه / فرداش بعداز راست و ریس کردن کارها ساعت 9 نشستم پای دوخت و دوز و تا ساعت 11 و 30 دقیقه شب تمومش کردم. اتوش زدم و آویزون کردم تو کمدت و به بابا سپردم نه یه وقت صبح که ...
8 ارديبهشت 1392
1